نبادا باد...
آرزوی نداشته هایی که بخواهد داشته هایت را ویران کند ، نباد...
- ۰۸ تیر ۹۳ ، ۱۲:۳۱
- ۲۰۹ نمایش
آرزوی نداشته هایی که بخواهد داشته هایت را ویران کند ، نباد...
گاهی وقت ها که می آیی سراغ وبت و زیرو رویش می کنی ، می گردی و هیچ نوشته ای را پر رنگ تر از بقیه پیدا نمی کنی ، هی می نویسی و پاک می کنی کل آنچه که در سرت می چرخد و آخرش این کلمات پیاده نمی کنند همه ذهنت را ، این کلید های صفحه کلید هم که از همه بدتر می شوند هی زیر انگشتانت جابه جا می شوند (!) و تو هی گمشان می کنی و وقتی برمی گردی به اول سطر می بینی هی از کلمه ی "هی" استفاده کرده ای و ...
هی برای خودت می گویی : آهای ...! هی غر نزن با خودت !
آخرش هم نمی فهمی سر رو ته این نوشته امشبت کجاست... فقط می خواستی کمی با سر انگشتانت این بی حسی امشب را خالی از لطف نگذاری
در عشق باید
درد دوری کشید
غم یار خورد
ترس رقیب داشت
و زیر بار اینهمه له شد؛
خوشهی دستنخوردهی انگور
زیباست
اما مست نمیکند.
مژگان عباسلو
و امروز یک ماهه شد...
این نوزاد عشق ما...
به نوشته هایم اعتمادی نیست...
برباد رفته...
سست...
و شاید...!
دنیاست دیگر ، گاهی آدم فکرش هزار راه می رود ، هزار جا...
اما مطمئنم دلش یک جا بیشتر نمی رود... دلم حرم امن خداست ! هر کسی را نمی شود مَحرَم کرد!
برای مَحرَم شدن باید مُحرِم شد ! " وَ اَنتُم حُرُم "!
حرام کنی خیلی چیزها را بر خودت... گاهی خنده و شادی می شود همان حرام شده ها ...
اما
اِحرامت که تمام شود ، می شوی مُحِل !
حلال می شود همه چیز بر تو ! "حلالً طَیِبا "!
می شوی مَحرَم خدا و آخرش می شود :
"جَنتُ عَدنٍ یَدخُلونَها "
و یه پیشوازت می آیند ملائکه :
" وَالمَلائِکَۀُ یَدخُلونَ عَلَیهم مِن کُلِ باب "
و ندایت می دهند :
" سَلامٌ عَلَیکُم بِما صَبَرتُم فَنِعمَ عُقبَ الدار " ...
- همین! فقط می خواستم حرفی نا نوشته نماند در دلم!!!
* تیتر:
رفاقت ها کاش همه کربلایی بود
کاش همه حبیب بودند رفیق!!
زندگی
جایی همین نزدیکی هاست ...
گاهی
روی شانه های -تو-
گاهی
کنار لبخندت
یا شاید
به وقت چشم در چشم بودنمان
نمی دانم ...!
فقط این را خوب می دانم که :
یک نفر در نزدیکی های من
بوی زندگی می دهد ...
تولدت مبارک ... :)
وقتی یک نفر باشد
-یک نفر باشد-
آن هم عزیزتر از جانت ...
دیگر از جان این دنیا
هیچ نمی خواهی
هیچ!!
من امشب چشیدم
از آن شهد شیرین خدایی ات را...
عفو کن
- این چشمان بسته را-
که گاهی
اینچنین ملتمسانه
لطف نمایانت را
نمایان تر می خواهند...
از پیچ و خم کوچه ها که می گذرم
از خودم که گذر می کنم
بوی خون می شنوم
همه آلوده ایم به خون
- به خون تو -
چشم های آن مرد
روسری آن دختر
و زبان من
- که بسته مانده در دفاع از راه تو ...